Sunday, January 31, 2010

سبز بودن من، دیروز، امروز، فردا


در پی تغییری سبز بودم که پایانی باشد بر تیرگی روزمرگیهایم و به جستجوی این سبزی روان بودم به سرسبزی طبیعت که تیرگی رفته از زباله های شهرآورد را از آن بزدایم در این زمانه خاکستری که هر کس که کسی می شود از نوک دماغش جلوتر را نمی بیند و حتی به طبیعتی که تفرجگاه هفته ای یک روزش هست هم رحم نمی کند. دل خرم داشتم به این کردارم و خوشدل بودم به همنوردانم و جمع صمیمی و سبزمان فراموشخانه تیره روزیهایمان بود. به کوه می رفتیم، به طبیعت می رفتیم، زباله ها را در راه برگشت جمع می کردیم و از مردمی که به تفرج آمده بودند خسته نباشید می شنیدیم و پاینده باشید پاسخ می گفتیم. به این راه می رفتیم و می آمدیم، گاه با هم گاه تنها و با عشق سبزی که در دل داشتیم سنگینی کار را به ورزش تعبیر می کردیم و سنگینی تمسخر سبکسرانه برخی شهروندان اصولاً جوگیر را با لبخندی از سر آرامش دلهایمان سبک می کردیم. این آرامش از همین کار به دست می آمد. کار بی اجر و مزدی برای دل و دلی سرشار از عشق، عشقی سبز، به رنگ جوانه های تازه روییده از دل خاک در صبحی بهاری. چه خوشدل بودیم آن روزها!

این خوشدلی ما صد چندان شد در واپسین ماه از بهار امسال، آنگاه که شاهد شدیم سبزی نمادی می شود برای آنان که اندیشة فردایی بهتر برای ایران و ایرانی در سر دارند. رنگ سبز نمادی شد برای نشان دادن یکپارچگی آنانی که این اندیشه را مدتها بود در صندوقخانه ذهنشان نگهداری کرده بودند، آن هم در این زمانه که به هر زبانی می خواهند حالیت کنند که باید فقط به فکر خودت باشی و منافع امروزت. رنگ سبز نمادی شد که دیگر برای مردم غریبه نبود. آشنا بود برای خیلی از دلها. دل کسانی که هنوز معنای واقعی عدالت را به یاد داشتند و معنای اصالت را می فهمیدند و امید داشتند که سهمی حداقل به کوچکی یک رای خواهند داشت در آینده ای که بتوانیم آباد کنیم کشورمان را و آزاد باشیم و برابر. این امید امیدی سبز بود. نمی دانم دور از انتظار بود یا نبود، ولی هر چه که بود و نبود این امید شوری در دل همه مان بر پا کرد. شوری که تا به امروز با همه سیاه کاریها هنوز باقیست و هر چند وقت یک بار خودی نشان می دهد. این شور مال همان روزهاست که شهرمان و کشورمان را به رنگ عشق آراستیم و با این اندیشه آرزوی سبز دلهایمان با آرزوهای دل دیگر هموطنان یکرنگ است دل خوش داشتیم. چه دلخوش بودیم آن روزها!
اما آیا آنان که همه چیز را با هم می خواهند و هم اکنون نیز همه چیز را با هم دارند اجازه دادند که مردم از دل این دلخوشی به سلامت بگذرند. فکر می کردم که این دلخوشی چندان نپاید، چون شاهد بودم عمالشان را که چون اوباش در سردر آن سازمان جام جهان نما آورده شده بودند و از آن همه یاوه گویی اربابشان قهقه های مستانه سر می دادند و نفس کش می طلبیدند. اما این که چنین دست خود در خون جوانان وطن بیالایند چیزی ورای تصورم بود. اگر به چشم خود ندیده بودم هیچ گاه باور نمی کردم کسانی در این دنیا، در این کشور، و در این شهر زندگی کنند که خون سرخ مردم را مباح می کنند که چند روزی بیشتر بر کرسی ریاست بمانند. اما دیدم. دیدم که سرخی خون خواهران و برادرانمان چگونه بر آسفالت سیاه خیابانهای شهر نقش بست.. .
نماد سبزمان با هویتمان پیوند خورد در این زمانه . اگرچه این سبز همان سبز است که از اول بود. سبز همان سبزی جوانه امید است که اکنون با سرخی خون ترانه، سهراب، ندا، سیاوش، و هزاران دلاور بی نشان دیگر این مرز و بوم پرچم اعتراض ملتی شده است که دیگر تحمل تحقیر به این آشکاری را ندارند. چه دل خسته ایم این روزها!

فردا را چگونه رقم خواهیم زد؟ آیا فردایمان به سبزی عشق خواهد بود یا به سرخی خون؟ فکر سیاه انتقام در سر چه کسانیست اینک؟ آیا فرصت این کار را به آنها خواهیم داد یا از آنها خواهیم گرفت؟ فردای چه کسانی به رنگ خاکستری روزمرگی است؟ آیا من آن چه فهمیده ام را فراموشی خواهم کرد یا از آن دستمایه ای خواهم ساخت که این سبزی عشق را که در این زمان اینچنین برهنه در برابر دیدگانم است بارور کند و پایم را به راههای نرفته ای بکشاند که دیروز در خواب هم نمی دیدم؟ فردای تو چگونه خواهد بود؟ آیا سبز خواهی ماند؟ فردای ما تابعی از امروزمان است. اگر امروز سبز بودن را با تمام مشکلاتی که بر سر راهش است انتخاب کنیم فردا برایمان به رنگهای دل انگیز همه گلهای زیبای بهاری خواهد بود